نظریه کینزی که در دهههای گذشته برای توضیح و مدیریت اقتصاد کلان به کار میرفت، پس از نقدهای اساسی و پیشرفتهای جدید در نظریههای اقتصادی دچار افول شد. یکی از موارد کلیدی که به شکست این نظریه منجر شد، ناتوانی در پیشبینی صحیح نرخ تورم و بیکاری بود. در دهه ۱۹۷۰، که به رکود تورمی مشهور شد، نرخ بیکاری بالا و تورم نیز به شدت افزایش یافت. این وضعیت بهویژه با پیشبینیهای کینزی ناسازگار بود، زیرا طبق نظریه کینزی، کسریهای بودجه باید به اشتغال کامل و سپس به تورم منجر میشد، اما در عمل شاهد رکود تورمی بودیم. منحنی فیلیپس، که توسط بیل فیلیپس در دهه ۱۹۵۰ معرفی شد، رابطه معکوس میان نرخ بیکاری و تورم را نشان میداد و بهعنوان مدرکی برای نظریه کینزی به کار میرفت. اما با گذشت زمان، این رابطه در عمل دچار تغییر شد و نظریههای جدیدی مطرح شدند که نشان میدادند نرخ بیکاری به سمت یک نرخ طبیعی حرکت میکند که تحت تأثیر سیاستهای مالی و پولی قرار نمیگیرد. این تغییرات باعث شد تا نظریه کینزی با چالشهای جدی مواجه شود. نظریه نرخ طبیعی بیکاری، که توسط ادموند فلپس و میلتون فریدمن توسعه یافت، بهعنوان جایگزینی برای نظریه کینزی معرفی شد. این نظریه ادعا میکند که نرخ بیکاری طبیعی به عوامل واقعی مانند بهرهوری و جستجوی شغلی بستگی دارد و مستقل از سیاستهای پولی و مالی است. این نظریه بهویژه در دهه ۱۹۷۰ که شاهد بیکاری بالا و تورم همزمان بودیم، معتبرتر به نظر میرسید. فریدمن و فلپس با نقد نظریه کینزی، بر این نکته تأکید کردند که نرخ بیکاری نمیتواند بهطور دائمی تحت تأثیر سیاستهای پولی و مالی قرار گیرد و تغییرات در نرخ بیکاری ناشی از نوسانات در نرخ طبیعی است. پذیرش نظریه نرخ طبیعی بیکاری تأثیر عمیقی بر سیاستهای اقتصادی داشت و باعث تغییر در رویکردهای سیاستگذاری شد. بهویژه، این نظریه تأثیر مهمی بر تصمیمات فدرال رزرو و بانکهای مرکزی دیگر داشت و منجر به تغییرات در رویکردها و پیشبینیهای اقتصادی شد.