قیمت عادلانه در قرون وسطی چیزی به نام علم اقتصاد نبود. قدیمی ترین مطالعات اقتصادی در غرب برمی گردد به حدود مقارن زمان مولوی و سعدی و ابن عربی؛ حدود سال های هزارو دویست میلادی؛ زمانی که اولین دانشگاه های غرب تأسیس میشوند؛ یعنی سوربن در فرانسه و آکسفورد و کمبریج در انگلستان. قدیمی ترین مطالعه درباره اقتصاد در غرب مربوط است به یکی از عالمان و معلمان دینی ـ که به آنها اصحاب کلیسا میگفتند ـ به نام «سن توماس» که در کتاب دینی خود، بحث از «قیمت عادلانه» کرد۱٫ مطالعات اسلامی هم چندان مطرح نبود الا خواجه نصیر که در کتابهایی که نوشته، بخشی را به تدبیر منزل اختصاص می دهد. در آن زمان از انواع مختلف کار و پیشه و شغلهای خوب و شغلهای نامناسب و امثال اینها صحبت می کردند. بعدها ابن عربی نیز در کتاب خود، بحث جامعه شناسی اقتصادی را مطرح می کند و اینکه چگونه شهرها بزرگ می شوند؟ چرا در این شهر رونق اقتصادی وجود دارد و در آن شهر رونق اقتصادی نیست؟ چرا فلان تمدن ها از بین رفتند؟ چرا جامعه ای به لحاظ اقتصادی رونق پیدا می کند؟ جالب آن که بحث قیمت عادلانه، بین متفکران غربی و به طور آکادمیک، در قرون وسطی در قالب مکتب استولاستیک ادامه پیدا کرد. یک نظریه این بود که قیمت عادلانه قیمتی است که قانون گذار تعیین می کند؛ هر چه حکمران تعیین کند عادلانه است. دویست سیصد سال بعد از سن توماس، کم کم به این نظر رسیدند که قیمت عادلانه قیمتی است که بازار تهیه می کند. به هر حال ریشه های اقتصاد در حول و حوش قیمت عادلانه شکل گرفت. اما این باعث نشد «علم اقتصاد» در غرب شکل بگیرد. پس چطور شد که علم اقتصاد شکل گرفت؟ خدانشناسی نظریات مختلفی است اما نوعاً معتقدند که شکل گیری علم اقتصاد، ریشه در انقلاب دریانوردی دارد. قبل از آن، جهت حرکت کشتیها در مسیر باد بود. باد مثلاً از غرب به شرق می رفت، کشورها کالاها را از این طرف به آن طرف دنیا حمل می کردند. بعد منتظر بودند که جهت باد تغییر کند دوباره حرکت کنند به این سمت دنیا. انقلاب دریانوردی توانست با تحول در بادبان ها و نوع کشتیها، خلاف جهت باد حرکت کند. یک گشایش در حمل و نقل دریایی به وجود آمد که به انقلاب دریانوردی معروف است.۲ این انقلاب دریانوردی در غرب اتفاق افتاد و منجر شد به کشف قاره آمریکا. البته می خواستند هند را کشف کنند. اینها فکر می کردند به هند رسیده اند نمی دانستند که سرزمین دیگری است. از روی نقشه نگاه کردند و گفتند از اینجا دور می زنیم می رویم می رسیم به آن طرف هند و نمی دانستند که این وسط یک قاره دیگر هم هست. بعداً متوجه شدند که قاره جدیدی است که در آن مقدار زیادی طلا وجود دارد. ماجرای کشتن بومیان آمریکا و حمل طلا مطرح شد. این کارها عمدتاً توسط پرتغالی ها و انگلیسی ها انجام می شد. بدنبال این، ماجرای دزدان دریایی هم پیش آمد. یک عده می رفتند طلا می آوردند و یک عده دیگر به جای اینکه خودشان تا آمریکا بروند و بومیان را بکشند و طلا بیاورند، طلاها را روی آب تصاحب می کردند. این سرآغاز اقتصاد غرب است و مسلمین در اینجا عقب افتادند.
من با تحلیل این مسائل، به یک تئوری جدید رسیدم. علت اینکه غرب جلو افتاد، خدانشناسی اش بود! مسلمین هیچ وقت این کار را نمی کردند. مسلمین اگر می رفتند به سمت آمریکا و چنین قاره ای را کشف می کردند، آدم ها را نمی کشتند تا طلاهایشان را تصاحب کنند. هیچ وقت مسلمین اجازه چنین کاری به خود نمی دادند. هر دزد و ماجراجویی بود با بی ایمانی و خشونت، رفت به سمت آمریکا تا بومیان را بکشد و طلاها را بیاورد یا همانجا ساکن شود. از دیدگاه من، این ریشه و شروع تمدن غرب شد. شاید هیچ کس با من هم عقیده نباشد؛ غربی ها که قطعاً هم عقیده نیستند بین مسلمین هم ندیدم کسی این عرایض را بیان کند. خزائن طلا طلاها را که آوردند سوال اول این بود که انباشت طلا چه تأثیری بر قیمتها میگذارد. برخی متفکران تأثیر این طلاها را بر روی قیمت بررسی کردند. بحث دوم این بود که خزائن پر از طلا قدرت یک کشور را بالا می برد؛ لذا یک عده نظریه پرداز گفتند اگر کشوری می خواهد قدرت بیشتری داشته باشد باید طلای بیشتری داشته باشد. خزائن پر از طلا نموداری ساخت برای رشد اقتصادی. به این ترتیب تجارت دریایی کمکم از انحصار مسلمین خارج شد. مسلمین محدود شدند به تجارت بر روی خشکی. اجناس را می بردند تا ونیز و در آنجا تحویل غربیها میدادند و آنها هم در اروپا توزیع میکردند. از آن طرف غربیها حالا دارای ذخایر پر از طلا شدند و مسلمین باید با تجارت، طلا به دست میآوردند.
سپس در اروپا این نظریه به وجود آمد که خزائن طلا فقط با رفتن به آمریکا و چپاول ثروت بومیان حاصل نمیشود؛ بلکه اگر صادرات یک کشور بیش از وارداتش باشد خزانه پر از طلا میشود. جو غالب بر اندیشه متفکران آن زمان این شد که سعی کنید «مازاد تراز تجاری» داشته باشید تا رشد کنید. این یک باور شد. حال برای این که صادرات بیش از واردات شود چه باید کرد؟ باید به کشورهای مختلف هجوم برد و سعی کرد اجناس ساختهشده را به آنها فروخته و با قیمت ارزان، مواد اولیه آنها را خریداری کرد. دورانی است به نام استعمار و لشکرکشی و این همزمان است با سال هزار و پانصد میلادی. قاره آمریکا چند سال قبل از این تاریخ کشف شد. یعنی شروع این قصه ها هزارو پانصد میلادی است. سیصد سال پس از سن توماس که می گفت قیمت عادلانه چیست. دیگر در هزارو پانصد میلادی در کلیساها و مدارس علمیه، کسی صحبت از قیمت عادلانه نمی کرد. صحبت این بود که چه کنیم تا تراز پرداخت ها مثبت باشد. این دو جریان به موازات هم بود؛ اما تبعاً یک جریان غلبه کرد و آن جریانی بود که جنبه عینی داشت و با زندگی روزمره سروکار داشت و آن هم بحث تراز مثبت پرداخت ها بود. در ایران چه اتفاقی افتاد؟ درست هم زمان با این قضایا صفویه تأسیس شد. خیلی عجیب است که صفویه درست در همین زمان که اروپا راه جدیدی را انتخاب کرده، به وجود آمد. نقطه عطف اروپا ۱۵۰۰ میلادی بود و صفویه هم در ۱۵۰۰ تأسیس شد و به همین دلیل است که بعداً مستشرقین آمدند به ایران (برادران شولی) و در دربار صفویه دنبال این بودند که آیا می توانند تجارتی با ایران راه بیاندازند. به این جریان اصطلاحاً می گویند دوران «مرکانتیلیسم»؛ یعنی اصحاب تجارت. شما خودتان را جای آنها فرض کنید و ببینید ریشه اقتصاد غرب از کجا ناشی می شود. توصیه شما چیست. اقتصاددانها چه کسانی هستند؟ پاسخ: همان سیاستمداران. بین اقتصاد و سیاست، تفاوتی نیست. اقتصاددانان همان سیاستمداران و سیاستمداران همان اقتصاددانان هستند. چرا؟ چون وقتی می گویند تراز پرداخت ها باید مثبت باشد؛ یعنی یک دید سیاسی لازم است. لشکرکشی و نفوذ به فلان جا و تحمیل اجناس با قیمت بالا و چپاول مواد آنها با قیمت ارزان! مثل اکنون که آمریکا به زور آمده در عراق تا ذخایر انرژی این منطقه را چپاول کند یا تحت کنترل درآورد.
پس در سالهای هزاروپانصد و هزاروششصد، اقتصاددان به معنای خاص نداریم؛ چیزی هم به نام علم اقتصاد نداریم؛ اما سیاستمدارها هستند که توصیههای اقتصادی میکنند. اقتصاددانها دولتمرد بودند و دولتمردها باید اقتصاددان میشدند. الباقی باید در کلیساها درباره مسائل استولاستیکی بحث می کردند. مثلاً در فلسفه، بحث آن زمان این بود که در نوک سوزن چند تا ملائکه جا می شوند! بحث جدی قرون وسطا این بود که ملائکه حجم دارند یا ندارند. یک عده سر همین بحث ها کشته شدند! چون حرف هایی می زدند که خلاف کتاب مقدس بود. تا اینکه بعداً لایبنیتس «بینهایت کوچک» را مطرح کرد و دیگر این معضل نظری حل شد! آزادی اندیشه مرکانتیلیستی، سیستم کنترل شدید دولت و دخالت دولت در امور مردم را ایجاب کرد. صادرات محدودیت ندارد؛ تجار نمی توانند بدون اجازه دولت وارد کنند (چند جنگ بزرگ بین فرانسه و انگلستان درگرفت برای اینکه فرانسه میخواست شراب صادر کند به انگلستان و انگلستان هم گندم به فرانسه)؛ همه چیز باید در کنترل دولت باشد؛ قانون غلات؛ قانون تعرفهها؛ یکچنین سیستم پیچیده دولتی به مدت دویست و پنجاه سال طول کشید. سیستم کامل کنترل دولت بر همه رفتارهای تجار. نتیجه اینکه این همه دخالت، هم دولت را خسته کرد و هم مردم را. یعنی کمکم جامعه دیگر نمی پذیرفت. نتیجه چه شد؟ فلاسفه شروع کردند به نظریه پردازی. (جالب است که اول، جامعه متحول میشود و بعداً فلاسفه نظریه میدهند! فلاسفه دنیا را تغییر ندادهاند، بلکه دنباله رو بودهاند.) این نظریه پردازی جدید باید حول چه محوری میبود؟ پاسخ: آزادی. فلاسفهای مثل ژان ژاک روسو بویژه در فرانسه و بعداً در انگلستان درباره آزادی انسان حرف زدند. تمام اینها عزم داشتند که این سیستم کنترل دولت را زمین بزنند. باز هم جالب آن که درست در همین زمان، صفویه از بین رفت! یعنی در زمانی که اروپا راه جدیدی را انتخاب کرد، صفویه شکل گرفت و بعد هم که اروپا مجدداً راه دیگری را انتخاب کرد، صفویه منقرض شد! طبعاً حرکت اقتصاددانان و حرکت فلاسفه، زمان می خواهد تا تأثیر بگذارد؛ اصولا هر حرکت فلسفی ۱۵۰ سال زمان می خواهد. شما دقت کنید به حمله نادرشاه به هند. من فکر می کنم درست در مسیر همان اندیشه های حاکم بر اروپا بود که «می خواهید رشد کنید، باید ذخایر طلا و جواهر بالا برود». نادرشاه لشکر کشید به هند و خزائن هند را خالی کرد و با خود آورد و حکومت را دست هندی ها داد و فقط به دنبال طلا و جواهر بود. اگر ما تاریخ دقیقی داشتیم میدیدیم که در آن زمان، قطعاً کسانی که مشاور نادرشاه بودند و راز رشد اروپا را در خزائن پر از طلا و جواهر میدانستند، نادرشاه را تشویق کردند که حمله کند به هند. چند سال پیش پروفسور رضا در یک سخنرانی در ایران، گفته بود علت عقب ماندگی ایران این است که زمانی که نادرشاه بر سر اکبرشاه میکوفت، در اروپا دانشگاه ها را رشد می دادند. من گفتم: نه! پروفسور رضا تاریخ را درست نخوانده. نادرشاه درست همان الگویی را اجرا کرد که در اروپای آن زمان اجرا میکردند. به هر حال، اندیشه آزادی به وجود آمد و این که «باید بر اساس نظم طبیعی عمل نمود». نظم طبیعی چیست؟ همان مشیت الهی. اگر مشیت الهی جریان پیدا کند، همه چیز درست می شود. این، مبنای اندیشه فرقه ای از متفکران فرانسوی بود به نام فیزیوکرات ها؛ یعنی اصحاب طبیعت. میگفتند قوانینی که در فیزیک وجود دارد نظم طبیعت است، عین آن را در جامعه پیدا کنیم. حالا این قوانین الهی که همان قوانین طبیعت است، چگونه است؟ پاسخ میدادند به عقل و وجدانتان مراجعه کنید؛ براحتی درک می کنید. این، یک حرف جالب فلسفی بود اما قطعاً کاربرد چندانی نداشت. نتایجی که از بحثشان میگرفتند خیلی مسخره بود؛ مثلاً میگفتند چون ما باید به طبیعت نگاه کنیم، در طبیعت چیزی که خلق ارزش میکند زمین است. پس «کشاورزان» هستند که ارزش خلق می کنند؛ صنعتگران فقط چیزی را به چیز دیگری تبدیل می کنند و این خلق ارزش نیست. تجار چه؟ آنها هم ارزشی خلق نمی کنند؛ جنسی را از اینجا می برند آنجا می فروشند. بنابراین مفهومی به موازات قیمت، به نام «ارزش» خلق شد. ارزش اقتصادی و قیمت اقتصادی. دیگر، قیمت عادلانه به انزوا رفت. ارزش اقتصادی چیست؟ می گفتند: ارزش متعلق به زمین و کشاورزی. نتیجه این که فقط کشاورز باید مالیات بدهد! میگفتند صنعتگر و تجار مانند تفیلی، از ارزشی که کشاورز و زمین خلق می کند بهره مند می شوند. بدیهی است چنین سیستمی نمی توانست ادامه یابد. تا اینجا رسیدیم به ۱۷۵۰ میلادی. این ۲۵۰ سال مرکانتیلیسم، تمدن شد. در ایران صفویه منقرض شد. افشاریه هم که دوره ای کوتاه بود. پس در اینجا به قاجاریه میرسیم و دوران آغامحمدخان قاجار که تقریباً همدوره آدام اسمیت در انگلستان است. ماجراهای قبلی در فرانسه بود. دست نامریی آدام اسمیت استاد فلسفه اخلاق در دانشگاه گلاسکو بود. درواقع اقتصاددان نبود. آن زمان رسم بر این بود که شاهزادههای انگلیس برای اینکه فرزندانشان مودب باشند و نشست و برخاستشان مرتب باشد، یکی از استادان دانشگاه را دو سه سال همراه فرزند خود می کردند تا بروند اروپا را بگردند. کسی که با این شاهزاده ها می رفت و برمیگشت، تا آخر عمر به او حقوق می دادند و آنها هم معمولاً میرفتند یک گوشهای و برای خودشان مطالعه میکردند و حقوق هم که میگرفتند. آدام اسمیت همراه یکی از این شاهزادهها به اروپا رفت و در آنجا با فلسفه فیزیوکراتها آشنا شد و دو سال با آنها حشر و نشر داشت. وقتی برگشت، ده سال تمام نشست فکر کرد راجع به آنچه آموخته بود. همان دیدگاه را تغییر داد و گفت: «ارزش فقط مختص کشاورز نیست؛ ارزش از کار است؛ صنعتگر هم که کار می کند ارزش ایجاد می کند؛ تجار هم که کار می کنند ارزش ایجاد می کنند؛ مایه حیات اقتصاد، کار است». این عبارت را در کتاب تحقیق در باب ماهیت و علل ثروت ملل آورده است. بنابراین آدام اسمیت چه کرد؟ مقوله آزادی را از فلسفه فرانسوی گرفت و سایر نظرات فیزیوکراتها را رد کرد. کار را مبنا گرفت و همان ایدههای قبلی را که دولت نباید دخالت چندانی در امور اقتصادی بکند، تدوین کرد. آزادی در دستمزد، آزادی در کار، آزادی در کسب، آزادی در صادرات و واردات، لغو تعرفهها، عدم دخالت دولت؛ اینها همه لازمه این است که بخش سرمایهدار به سود خود برسد. یک چیزی اینجا مفقود بود. فکر میکنید چه بود؟ نظم طبیعی! در این باره، آدام اسمیت آن «مشیت الهی» را حذف کرد و گفت مشیت الهی، مفهوم روشنی نیست. به جای آن «دست نامریی بازار» را گذاشت. گفت ما به مشیت الهی کاری نداریم؛ بازار با دست نامریی خود، سیستم اقتصادی را به نظم می آورد. اگر چیزی زیادی شد، قیمتش کم می شود؛ تخصیص منابع به سمت کالایی که قیمتش دارد گران می شود میرود و… قصه هایی که بلد هستیم. دست نامریی همان مکانیسم قیمتها است. ریشههای اقتصاد لیبرالیسم از این زمان مدون شد. این ریشهها را که نگاه میکنی میبینی کاری به کشورهای اسلامی ندارد و مباحثی بوده میان خودشان؛ ربطی به ما نداشت. الان ما تقریباً رسیدیم زمان ناصرالدین شاه؛ امیرکبیر دارالفنون را تأسیس میکند؛ در اروپا مسائل مذکور مطرح شده؛ ناصرالدینشاه به اروپا سفر کرده و عظمت کارخانهها را دیده؛ بحران های کارگری را هم شنیده؛ ولی برگشت و در پایتخت برایش جز خاطره چیزی نیست؛ نه صنایعی وجود دارد، نه قشر کارگری. بعضی می گویند چرا امیرکبیر در دارالفنون رشته اقتصاد تاسیس نکرد؟ (رشتههای دارالفنون اینها بود: پزشکی، نظامیگری، فیزیک، علوم طبیعی، زمینشناسی و مانند اینها). من می گویم فرض کن اقتصاد هم درست میکرد، یک عده را بورسیه میکرد به خارج، چه ربطی به ایران داشت؟ آنها کشورهای صنعتی بودند. اصلاً در ایران صنعتی وجود نداشت! آنها میرفتند آنجا چه یاد بگیرند؟! امیرکبیر چرا جامعهشناسی درست نکرد؟ چرا علوم سیاسی و یا اقتصاد درست نکرد؟ این رشتهها برمیگردد به آنها؛ اصلاً به ما ربطی نداشت، ما یک کشور دیگر و از نوع دیگری بودیم. تعالیم آدام اسمیت و دیگران در مقوله آزادی اقتصادی، با بحرانهای کارگری به چالش کشیده شد. البته در ابتدا به قدری اندیشههای آزادی و لیبرالیسم شدت داشت که می گفتند این حرکتهای کارگری به جایی نمی رسد؛ آخرش میکشیمشان! در تئوری ها هم میبینید که میگویند اگر مزد پایین آمد، یک عده می میرند، تعداد کارگرها کم میشود، دوباره مزد بالا می رود! یعنی تعادل بازار با دست نامریی، کامل میشود. این بدان معنا است که اگر مزد کم شد، به آن دست نزن، بگذار پایین بیاید! کارگرها مریض می شوند می میرند، و وقتی تعدادکارگرها کم شد، دستمزد خودبخود بالا می رود.
جریان دانشگاهی بدین ترتیب اندیشههای مارکسیسم کم کم رشد پیدا کرد؛ چون جلویش را نمیشد گرفت. مارکس در ۱۸۴۸ مانیفست خود را نوشت. در ۱۸۸۳ جلد اول کتاب سرمایه، و دو جلد دیگر بعد از مرگش به چاپ رسید. عقیده مارکس درست برضد آدام اسمیت بود. دو کار می شد کرد: اول اینکه آنها بیایند مارکس را در خود تئوریها زمین بزنند که نتوانستند؛ چون مجموعه نظرات مارکس منسجم و قوی بود. خیلی کوشش کردند بگویند که مارکس اشتباه می گوید، اشتباه فکر می کند، اما ضعیف بودند. این بود که جریان جدیدی در اقتصاد غرب به وجود آمد که صرفاً دانشگاهی بود. اصلاً کاری به عینیت نداشت. در عینیت، حاکمیت با کارخانهداران است. مبنای آزادی، عدم دخالت دولت و سرکوب کارگران است. اما در مقابل جریان مارکسیسم که آهسته آهسته رشد می کرد و اجتماعی میشد، یک جریان فکری دانشگاهی بوجود آوردند. برای مقابله با یک چیز دو کار می توان کرد: یا بگوییم غلط است، یا اینکه صورت مساله را پاک کنیم. مارکسیسم در اندیشه ها رسوخ کرده بود و حزبهای کمونیست در کشورهای مختلف شکل گرفته، کارگران بیدار شده بودند. (شاید کسی با من هم عقیده نباشد؛ غربی ها که قطعاً این را نمی گویند، چون شمشیری است که بر سر خودشان می خورد؛ غیرغربی ها هم کسی به این مساله توجه چندانی نداشته است. اما این به عقل من می رسد که) جریانی به وجود آمد که صورت مسأله مارکسیسم را پاک کند. ظهور «اقتصاد خرد» درست همزمان با اوج مارکسیسم بود. من تمام اسناد اینها را پیدا کردم. درست همزمان با هم، والراس در سوییس، جورت در انگلستان، کلارد در آمریکا دارند یک چیز می گویند. آنها اقتصاد را از جایی که آدام اسمیت شروع کرد شروع نمیکنند. اگر اقتصاد را از جایی که آدام اسمیت شروع کرده، شروع میکردند و همانطور جلو میآمدند، در تیررس مارکس قرار میگرفتند! اقتصاد را از جای دیگری شروع می کنند و آن از خود «مصرفکننده» است. «هر آدم یک مطلوبیتی دارد». این حرف والراس است. کتاب او حدود ده سال بعد از کتاب مارکس به چاپ رسید. شروع کتابش با این بحث است که مصرفکننده، یک مطلوبیتی (یوتیلیتی) دارد؛ اگر از کالا زیاد مصرف شود مطلوبیتش بالا می رود؛ تولیدکننده هم همین طور. سپس تعادلی بین مصرفکننده و تولیدکننده یا تولید ومصرف برقرار میکند (تعادل مصرفکننده)؛ بعد با توجه به خط بودجه، نقطه اپتیمم بدست می آید. اسم کتابش را هم گذاشت اصول اقتصاد سیاسی. والراس عین همین مباحثی را که شما در درس اقتصاد خرد می خوانید، در آن کتاب نوشته است از جمله همین فرمولها و سیستم معادلات. از جایی شروع کرد که در تیررس مارکس نبود. اصلاً مارکس به این مسائل نمی پرداخت. بحث های والراس چه بود؟ برای اینکه بتواند مطالبش را به خواننده القا کند، با مثالهایی خیلی پخته، شما را میبرد در فضایی ذهنی که تأیید شما را بگیرد؛ سپس از آن فضا برمیگردد به یک فضای واقعی. مثلاً در اقتصاد خرد داریم که می گوید تصور کنید فردی در بیابان است، راه را گم کرده و تشنه است، منتها در جیبش چند سکه جواهر و طلا دارد. این فرد دارد از گرما و تشنگی میمیرد. یک مرتبه یک نفر از پشت یکی از این سنگها با مشک پر از آب یا شربت پیدایش میشود. پیشنهاد میکند لیوان اول در برابر یک تکه جواهر بزرگ. می گیرد و می خورد؛ سیر نمی شود. میگوید لیوان دوم درمقابل همان تکه جواهر. می گوید این قدر نمی دهم، چون کمی سیر شده و تشنگی اش رفع شده است. لیوان دوم را دربرابر یک سکه طلا سر میکشد. نوبت به لیوان سوم می رسد. این بار با ربع سکه. لیوان چهارم را دیگر نمیخواهد. یعنی مطلوبیتش کم کم دارد کم می شود و بعد منفی هم می شود. اما نفر دوم ول کن نیست و می گوید باید به زور بخوری. جواب می دهد این پول را بگیر و برو، دیگر آب نمی خواهم! خب این می شود مبنای اقتصاد والراسی! اگر کمی فکر کنید و خودتان را جای آن بنده خدا قرار دهید می گویید همین طور است، راست می گویی. حالا که قبول کردی، در دنیای واقعی فرمول می نویسد و همان استنتاج ها را می کند. اما یک نفر نیست از این آقا سوال کند این آدم با این همه جواهر و سکه در آن کوه ها چه می کرده؟ چطور یک دفعه کسی با مشک آبی با آن پیشنهاد پیدایش شده؟ اگر اینقدر نامرد بود که برای یک لیوان آب حاضر بود یک تکه جواهر بگیرد و برای دومی یک سکه طلا، اصلاً لازم به این حرف ها نیست، سرش را می برید و هر چه پول و جواهر داشت بر می داشت!! اما کسی چنین سوالی نمی کند، کسی به روابط و مناسبات اجتماعی توجهی ندارد، به نهادها توجه ندارد. داستان درد دل شماست که می گویید این همه اقتصاد خرد خوانده ایم به چه درد می خورد؟ این مباحث برای همان کسی است که با آن جواهرات در پشت آن کوه ها بوده؛ معلوم است ربطی ندارد به دنیای واقعی. تحلیل من این است که این کارها برای مقابله با مارکسیسم بوده است. نکته جالب اینکه هیچ کس کتاب والراس را نخوانده. خود والراس در کتابش می نویسد هیچ کس نمی فهمد من چه می گویم، صد سال بعد خواهند فهمید. این عین جمله والراس است. چون بازار نداشت این حرف ها. در مقام مقایسه، مارشال، اقتصاددان کمبریج، در ۱۹۱۰ یک کتاب اقتصادی نوشت که چهل سال کتاب درسی دانشگاه ها بود. تعادل عمومی والراس را در پاورقیاش آورد؛ اینقدر برایش بیاهمیت بود. نه اینکه مارشال ریاضی بلد نباشد؛ اتفاقاً وی ابتدائاً ریاضیدان کمبریج بود و بعداً اقتصاددان شد.
خطر کمونیسم کار می رسد به جنگ جهانی اول، ۱۹۱۷، که انقلاب در روسیه تزاری اتفاق می افتاد و اولین حکومت کارگری بوجود می آید. اقتصاددانان غرب تازه فهمیدند مارکسیسم چه میگوید. بعد از این، زمینه برای جنگ دوم جهانی آماده شده و هنوز اقتصاددانان همان حرفهای آدام اسمیت را مطرح میکنند که «بگذارید بشود، همه چیز به تعادل می رسد». میگفتند کشور کمونیست شد! آنها جواب می دادند طوری نیست، الگو همین است که ما میگوییم. رسید به نفوذ کمونیسم در اروپای شرقی. تا بالاخره کینز، اقتصاددان معروف، در ۱۹۳۰ شروع کرد به انتقاد و گفت: دست از این حرف ها بردارید؛ کمونیسم به مرزهای انگلستان رسیده است. دولت ها باید دخالت کنند و الا اروپا کلاً کمونیست میشود. کینز در کتاب خود می نویسد: ما لباس کلاسیکها و نئوکلاسیکها را از تن درآوردیم؛ ما باید اقتصاد را از جایی دیگر شروع کنیم؛ از جایی که بحث دخالت دولت را مطرح می کنند. می بینیم ماجرا دوباره برگشت به ۱۵۰۰ میلادی! دخالت دولت دوباره مطرح شد. اما چیزی غیر از دخالت دولت مرکانتیلیست است. دیگر باید «نهاد» بسازیم. نهادها چه هستند؟ اکنون بعد از جنگ جهانی دوم هستیم و کینز مسئول بازسازی مناطق جنگی شده است. توصیه می کند «بانک جهانی» و «صندوق بین المللی پول» بوجود آید. اینها توصیههای کینز بود، برای اینکه کشورهای جنگزده را بازسازی کرده و ارتباطات ارزی کشورها را هماهنگ کند. سپس میگوید باید «برنامه توسعه» تدوین شود و دولت از طریق نهادها دخالت کند. نه فقط مثل قدیم تعرفه بگذارد و مالیات بگیرد، بلکه باید «سازمان برنامه» و برنامه های سازمانی درست کند. نظریه کینز بسرعت مورد قبول قرار گرفت، چرا که خطر کمونیسم بزرگ بود و به همین دلیل است که اولین کشور در حال توسعهای که در آن نهادسازی شد، ایران بود! چون در مرز جنوبی شوروی قرار داشت و درست در تیررس کمونیسم. اولین کشوری که مورد توجه غرب قرار گرفت ایران بود. بیش از هزار کیلومتر مرز مشترک با شوروی داشت و نفوذی که روشنفکران داشتند. بنابراین شورهای در حال توسعه تکرار شد. البته در ایران یک بعد دیگر هم اضافه شد که درآمدهای نفتی بود و این، مسئله جدیدی را به دخالتهای دولت اضافه کرد. به هر حال، اندیشهها دیگر اندیشههای لیبرالیستی نبود. اندیشههای آدام اسمیت و ریکاردو و والراس نبود. بعد از کینز، اندیشهها چه بود؟ اندیشه دخالت دولت و مدیریت دولت برای توسعه، نه لیبرالیسم. الگوی هماهنگی تا می رسد به زمان تاچر و ریگان. درست همزمان با بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تجاوز عراق به کشور ما و جنگ تحمیلی. در غرب، کمکم متوجه شدند کمونیسم دیگر خطر جدی نیست. شوروی هم با تغییرات عمدهای که کرده، خطری ندارد و اندیشههای تاچریسم و ریگانیسم مطرح شد. اینها چه بود؟ سیاست دوباره تغییر کرد: دولتها کوچک شود؛ بخش خصوصی رونق پیدا کند؛ آزادی بوجود آید؛ سازمانهای برنامهریزی کمکم بساطشان را جمع کنند؛ برنامه توسعه جمع شود. تا بتوانند در بازار کشورهای جهان سوم موانع تجارت را حذف نموده و جریان ثروت را براحتی به کشور خود منتقل نمایند. «اگر میخواهید رشد کنید بیایید در اقتصادهای مسلط رشد کنید!» الگوی هماهنگی با اقتصادهای پیشرو بوجود آمد. اندیشهها دوباره بهسمت لیبرالیسم تغییر کرد. میگویند این لیبرالیسم جدید است؛ لیبرالیسم دوران جهانیشدن است. گفتند دیگر دنیا دارد جهانی می شود، مرزها را هم بردارید، همه یکی بشوند. این پیام به ایران دیر رسید. چرا؟ برای اینکه ما درگیر جنگ تحمیلی بودیم. بعد از جنگ تحمیلی، اولین گروهی که از بانک جهانی به ایران آمدند گفتند: مشغول جنگ بودید، دنیا یک تغییراتی کرده است؛ این تغییرات با این قانون اساسی شما نمی خواند. شما در قانون اساسی نوشتهاید دولت، و بعد از دولت بخش تعاونی، الباقی بخش خصوصی! دنیا تغییر کرده است. دولتها تشریفات را باید بردارند. تعاونی دیگر بیتعاونی! اصل بخش خصوصی است. موانع عضویت در تجارت جهانی باید حذف شود. در ایران این پیام نرسیده بود و اندیشهها هنوز به نفوذ دولت تأکید داشت. از اولین اقتصاددانانی که در ایران این مسائل را مطرح کرد مرحوم نوربخش بود. بعد از جنگ ایشان از طرف مجله تایمز مرد سال شد! به خاطر اینکه توانست این مسائل را در ایران مطرح کند. من سعی کردم این پانصد سال را بطور خیلی عینی تحلیل کنم. این ریشههای اقتصاد لیبرالیسم است. باید یک مقدار راجع به خودمان هم فکر کنیم. اینها چه ربطی پیدا میکند به ما؟ آیا دانش اقتصاد همه اش بیربط است و یا قابل استفاده است؟ اگر هست در کجا می توان استفاده کرد و مسائلی از این نوع.
۱ نکته جالب این که “قیمت عادلانه” در غرب مطرح شد ولی در کشورهای اسلامی مطرح نشد. من این را به عنوان سوالی دادم به یکی از دانشجویان دانشگاه امام صادق(ع) که به عنوان یک رساله کار کند و ببیند ریشه هایش چه بوده. چرا در ایران و کشورهای اسلامی بحث قیمت عادلانه مطرح نشد؟ پاسخ چندانی به دست نیامد؛ اما برخی گفتند که این به خاطر مفهوم عدالت در اسلام بوده است. به هر حال یک علامت سوال است که چرا اینطور بود. ۲ در دانشگاه انگلستان کتابی است که در نوشته هایم به آن ارجاع داده ام. در همان زمان ها دریانوردان غربی نقشه ای را از مسیرهای دریایی کشیده بودند و دیده بودند که اکثر مسیرهای دریایی در کنترل مسلمین است. بحث شان این بود که چگونه این را از کنترل مسلمین خارج کنند. یعنی آن نقشه نشان می داد که مسلمانان تقریباً انحصار تجارت دریایی را داشتند که مسیرها با رنگ زرد در نقشه مشخص بود. نقشه هم هنوز هست. تقریباً تجارت آن موقع دنیا در اختیار مسلمانان بود؛ نه تنها تجارت در خشکی بلکه تجارت در دریا را هم در انحصار داشتند.